خاطره ای از ویانا
دیشب ویانا کوچولوی ما بعد از خوردن آب پرتقالش خواست سیب بخورد با اولین گاز سیب پرید تو گلوش و حالش بهم خورد و هر چی اون روز خورده بود بالا آورد به قدری که مجبور شدم ببرمش حمام بعد که از حمام آمد تقریبا یکساعتی گذشته بود که دیگه خوابش برد و من همش نگران حالش بودم چون شام نخورده خوابیده بود با اینکه شیر خودم را خورده بود ولی میترسیدم تو خواب ضعف کند اما ویانا نصف شب بلند شد و شروع به رقصیدن و شعر خوندن و خندیدن کرد من اولش ترسیدم فکر کردم اتفاقی تو خواب براش افتاده است ولی بعد مطمئن شدم سالم است فقط خیلی خوشحال و سرحال است شعر آلمان نبارا ..... سواد داری نچ نچ بی سوادی نچ نچ را میگفت دد نچ نچ دد نچ نچ ...