ویاناویانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

ویانا و ایلیا

تولد 5 سالگی دوقلوها

1393/11/15 16:7
نویسنده : ملیکا
625 بازدید
اشتراک گذاری

امسال یکشنبه 5 بهمن 1393 تولد همسر مهربانم و دوقلوهای عزیزم را تبریک می گویم

بهترینها رو برای هر سه شما آرزومندم امیدوارم همیشه خوش و سلامت باشید

تولد 5 سالگی دوقلوها در خانه

امیدوارم همیشه در کنار هم خوش باشید

ای ناقلاها دارید به کیک ناخنک میزنید

فدای اون صورت ماهتون بشم

اینم از باراد کوچولو 3 ماهه عمه که امسال همراه ما در تولد 5 سالگی دوقلوها بود

معلومه که خوش میگذره به ویانا و ایلیا چون باراد تو بغلشونه

شروع جشن تولد دوقلوها در مهد

ژستشون رو ببینید

خوشحالیشون رو ببینید

اینم دوقلوها و دوستانشون

اینم از Love درست کردن دوقلوها با همکاری حدیث جون مربی زبانشان

حالا با کمک دوستان شمعشون رو فوت میکنند... مبارک باشه مامان جونم ...

خوراکی هایی که مامانی فرشته زحمت درست کردنش را کشیده برای دوستان و مربیان دوقلوها

اینم از ژست های کارتونی بچه ها

حالا نوبت فش فشه بازی شده

ویانا و دوستش آوا

ایلیا بهمراه دو دوست صمیمیش

معلومه که داره خوش میگذره

اینم یه تولد دیگه برای دوقلوها در خانه مادربزرگ (میگن تا 3 نشه بازی نشه)

به به مبارک باشه عزیزهای مامان

امسال ما برای ویانا و ایلیا 3 دفعه تولد گرفتیم البته هر سه بار آن کوچک و در عین حال

گرم و صمیمی بود چون دوقلوها خیلی دوست داشتند چند بار تولد بگیرند.

روز تولدشون قرار بود در مهد کودک جشن بگیریم که با مخالفت مدیر مهد کودک به فردای

روز تولد موکول شد بخاطر اینکه دوقلوها روز تولدشون رو می دانستند ما به آنها گفتیم که

درسته شما فردا بدنیا آمده اید ولی ما شما را روز بعدش به خانه آوردیم پس اون روز در مهد

جشن می گیریم دوباره با توجه به برنامه ریزی جدید مدیر مهد کودک تولد دوقلوها به چند

روز دیگر موکول شد(یعنی از یکشنبه به چهارشنبه) و از آنجایی که مامانی فرشته خانه ما

بود برای اینکه ویانا و ایلیا دلخور نشوند خودش اون روز کلی تدارک به افتخار ویانا و ایلیا و

باباوحید دیده بود اونوقت بابایی محمد و خاله و مجتبی جان و دایی و رعنا جون و باراد جونم

هم همگی اومدن خانه ما و تولد اولی دوقلوها برگزار شد.

دوباره چهارشنبه برای دوقلوها در مهد جشن تولد گرفتیم که من باید کلی وسیله با خودم

مهد میبردم هم ژله هایی که مامانی فرشته زحمت درست کردنش را برای بچه ها کشیده

بود و هم پفیلاها و پیش دستی و وسایل تزیینی و هم دوقلوها رو باید آماده میکردم و سر

راه هم باید کیک و شمع تولدشون را میخریدم خلاصه دست تنها با کلی وسیله صبح رفتیم

وقتی رسیدیم جلوی در مهد کودک ،ویانا سریع رفت تو حیاط و به خاله عزیز گفت خاله بیایید

کمک مامانم گناه داره بیچارست دست تنهاست کمکش کنید خلاصه این شیرین کاری دختر

خستگی را از تن من بیرون کرد.

روز دوشنبه هفته بعدش هم مادربزرگ و پدربزرگ و عمه ویانا و ایلیا می خواستند برای تولد

دوقلوها به خانه ما بیایند ولی از آنجایی که چند روز بود من مریض بودم ما به خانه آنها رفتیم

و برای دوقلوها دوباره هم وسایل تزیینی و هم کیک تولد با خودم بردم و آنجا هم یکبار دیگر

برای آنها تولد گرفتیم.

پسندها (3)

نظرات (1)

kosar
26 فروردین 94 16:02
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.