خاطره ای از زبان مربی فرانسه ویانا
چند روز پیش مربی فرانسه ویانا و ایلیا خاطره ای از ویانا برای من تعریف کرد که
بسیار من شگفت زده شدم .
از زبان خاله فرنوش: امروز یه دختر 4 ساله که تازه با برادرش سر کلاس اومده بودند
بین درس با گفتن جملهء خسته ام میاد پیشم و از من شروع به سوال پرسیدن کرد:
ویانا: خاله تو خواهر داری؟ من: آره عزیزم یکی، ویانا: داداش داری؟ من: نه گلم
ویانا: شوهر داری من: (خندم گرفته بود) نه قربونت برم مثل تو پیش مامانم زندگی میکنم.
ویانا: پس بابات چی؟ من: بابا ندارم عزیزم، ویانا: یعنی چی بابا نداری؟ من: بابام رفته پیش خدا
ویانا: یعنی مرده من: آره گلم، ویانا: یعنی پیر شد بعد مرد؟ من: داشت پیر میشد که دیگه قلبش
نذاشت رفت پیش خدا .
ویانا: (اومد نشست رو پام) وقتی رفت تو ناراحت شدی؟ من: (بهش لبخند زدم و بوسش کردم)
ویانا: حالا که بابات نیست که دیگه بهت چیزی یاد میده؟؟ من: (وقتی این جمله رو گفت خیلی
بغضم گرفت ولی خیلی جلوی خودم رو نگه داشتم بوسش کردم و گفتم) وقتی سن تو بودم
خیلی چیز بهم یاد داده منم خوب گوش کردم تا یاد گرفتم الان که بزرگ شدم هر چی یاد گرفتم
به شما یاد میدم .
ویانا: (اومد بوسم کرد گفت) پس منم خوب به حرفات گوش میدم .
این خاطره خیلی خیلی برای من ارزشمند است جملات زیبای دختر کوچولوی 4 ساله من
از فرنوش جون هم بخاطر تعریفشان از ویانا سپاسگذارم .