عکس العمل بچه ها نست به مهدکودک
خدا را شکر ٣ روز متوالی است که بچه ها به مهد کودک میروند
هر روز سعی میکنم بچه ها در خوابیدن و بلند شدن نظم بهتری بگیرند
صبحها ویانا خیلی گریه میکند و همش میگه که نرویم مهد ولی مربی
آنها میگوید که کم کم بهتر میشود خدا خودش هم به دل بچه های
من و هم به دل خود من آرامش دهد تا بچه ها برایشان عادی شود
ایلیا کمی گریه میکند ولی بعد ساکت میشود ولی ویانا همش گردن
من را میگیرد و گریه می کند که نرود ولی آنها باالاخره میبرنِش ،خدا
می داند که من چه حالی دارم آن لحظه و با اشک چشم به سمت
محل کارم می روم روز قبل باهاش سر کلاس هم رفتم ولی بدتر شد
مربیشون گفت شما بروید زودتر ساکت می شود همین طور هم شد
چون وقتی تماس گرفتم و گوشی را به کلاسشان بردند و من صدای
آنها را که شعر میخواندند شنیدم مطمئن شدم بعد از رفتن من ساکت
می شوند ، از آن طرف هم مامانی بچه ها خیلی بیقرار است و همش
جای خالیشان را در خانه و پیش خودش احساس می کند و من باید
به مامانم هم آرامش دهم تا برای ایشان هم عادی شود
خدا خودش هم به بچه ها و هم به همه مادرها کمک کند
مادر بودن خیلی سخت است خیلی سخت ........