خاطره ای از ویانا
دیشب ویانا کوچولوی ما بعد از خوردن آب پرتقالش خواست سیب بخورد با اولین گاز
سیب پرید تو گلوش و حالش بهم خورد و هر چی اون روز خورده بود بالا آورد به قدری
که مجبور شدم ببرمش حمام بعد که از حمام آمد تقریبا یکساعتی گذشته بود که دیگه
خوابش برد و من همش نگران حالش بودم چون شام نخورده خوابیده بود با اینکه شیر
خودم را خورده بود ولی میترسیدم تو خواب ضعف کند اما ویانا نصف شب بلند شد و
شروع به رقصیدن و شعر خوندن و خندیدن کرد من اولش ترسیدم فکر کردم اتفاقی تو
خواب براش افتاده است ولی بعد مطمئن شدم سالم است فقط خیلی خوشحال و
سرحال است شعر آلمان نبارا ..... سواد داری نچ نچ بی سوادی نچ نچ را میگفت
دد نچ نچ دد نچ نچ و بعد میخندید و پا میشد روی تخت می رقصید و بعد ما را هم
صدا میزد که تماشا کنیم و بعد هم خواست داداشش را بیدار کند همش میگفت
دادا دادا و وقتی من گفتم که خواب است رفت نازش و بوسش کرد ولی دیگه ایلیا
بیدار شد و دوتایی با هم من را تا صبح خوردن یعنی اونقدر می می خوردن که خودم
ضعف کردم خلاصه ببینید من و باباشون چه شبی را صبح کردیم صبح هم که باباشون
خواست دوش بگیره ایلیا خان سریع دویید دم در حمام و صدا میزد بابا بابا