ویاناویانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

ویانا و ایلیا

سرگیجه ویانا و تب ایلیا

1390/7/11 10:28
نویسنده : ملیکا
928 بازدید
اشتراک گذاری

ما یکهفته بعد از خوب شدن ایلیا بهمراه پدربزرگ و مادربزرگ و عمه بچه ها

 به مشهد رفتیم وقتی رسیدیم به زیارت امام رضا رفتیم یکساعتی نگذشته

بود که حال ایلیا بد شد و یکسره حال ایلیا بهم می خورد خواستیم برگردیم

که پدربزرگ و باباشون موقع نمازشده بود تو زیارت گیر کرده بودند حال ایلیا

هم بد بدتر می شد مادربزرگ بچه ها ایستاد به نماز جماعت خواندن همان

موقع باز هم ایلیا کلی بالا آورد آنقدر که تمام لباس من خیس شده بود وقتی

باباشون آمد گفتم سریع از صحن بیرون بریم نمی دونید من چطوری ایلیا تو

بغلم صحن امام رضا را می دوییدم انقدر که نفس کم آوردم و حس می کردم

با بچه زمین می خورم آخر صحن بودیم از مادربزرگ ایلیا خواستم که بغلش

کنه چون دیگه توانایی نداشتم من خیلی هم ترسیده بودم چون ایلیا تازه

خوب شده بود وقتی سوار ماشین شدیم ویانا هم حالش بد شد و مرتب

بالا می آورد اونجا بود که فهمیدم هر دوشون گرما زده شده اند یعنی نگرانی

من از بابت ایلیا تا حدودی برطرف شد دو روز گذشت و ما برگشتیم نزدیک

تهران که بودیم ناگهان بابای ایلیای متوجه شد ایلیا خیلی داغ است جوراب

ایلیا را در آورد وقتی من بغلش کردم دیدم تو تب داره میسوزه درجه گذاشتم

دیدم 40 درجه تب داره سریع به بچه تب بر و نصف قرص دیازپام دادم چون

دکتر ایلیا گفته از این به بعد ایلیا تب کرد همراه تب بر باید نصف قرص

دیازپام هم تا 6  سالگی بخورد بعد سریعا شروع کردم به تن شویه و پاشویه

کردن ایلیا و از وحید خواستم که حوله بچه را مرتب خیس کنند و به من بدهد

چون در قطار بودیم خیلی سخت بود وقتی رسیدیم ایلیا را بغل کردم و بهمراه

شوهرم به بیمارستان دی رفتیم ویانا را هم به مادربزرگش سپردم و به خانه ما

رفتند خلاصه شب خیلی سختی را گذراندیم فردا صبح ایلیا بهتر شده بود من

خواستم سر کار برم ولی وسط راه پشیمان شدم فکر میکردم الان ایلیا بیشتر

به من احتیاج دارد و شیر بیشتر نیاز دارد وقتی برگشتم دیدم شکر خدا ایلیا

خوب است ولی یکدفعه متوجه شدم ویانا انگار سرش گیج میرود کم کم حالش

بدتر شد و شروع کرد به سر و صورت من زدن و ناله و گریه کردن.

 نگران شدم مادربزرگش و پدربزرگش گفتند چیزی نیست به خاطر خستگی

راه است مامانیشون هم مرتب زنگ میزد که من بیام پیش بچه ها و من

میگفتم مادربزرگشون هست نگران نباش شما الان میخوابند خلاصه بسختی

خوابشون کردم وقتی بیدار شدند دیدم هنوز ویانا همانطور است و چشمهایش

هم نشان میدهد که حالش خیلی بد است مادربزرگ بچه ها گفت که

می خواهند بروند خانه خودشان بعد مامانی و خالشون آمدند پیش ما و

تا رسیدند و ویانا را دیدند گفتند سریع بریم دکتر ویانا خیلی حالش بد است

متاسفانه اون ساعت دکتر خودشان نبود و دکتر کشیک در بیمارستان دی

بچه را دید و گفت اگر ادامه پیدا کرد باید بستری شود فردای آن روز بچه ها

را بردیم پیش دکتر خودشان خانم دکتر محققی وایشان وقتی ویانا را دید

گفتند داروی خاصی نخورده من گفتم نه ولی خودم به خاطر سرماخوردگیم

دارو می خورم به من گفتند دیگه هیچ دارویی نخور تا 48 ساعت دیگه ببینیم

حال ویانا چطوری می شود تا 48 ساعت تمام شود نمی دونید به ما چی

گذشت و کم کم حال ویانا بهتر شد ویانا که بهتر شد رفتیم امام زاده صالح

و نذرم را ادا کردم الان حال خودم هم خیلی بد است ولی به خاطر پاره های

تنم تحمل می کنم.

امیدوارم خود امام رضا همیشه نگهدار دوقلوهای من و همه بچه ها باشد

ما به همراه مامانی و خاله مونا ، بچه ها را وقتی 3 ماهه هم بودند پیش

امام رضا به مشهد برده بودیم چون نیت داشتیم صحیح و سالم به دنیا

بیایند و به زیارت امام رضا برویم و دوقلوها را به خود امام رضا بسپریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)